مثل یک کودک رها شده در دنیای غریبهام که چند نفری آشنا پیدا کرده بود. همچین روی خوشی هم نداشتهام ولی هروقت که ناامنی دورم را میگرفت، سر بلند میکردم و در میان غریبهها جستوجویشان میکردم و از بودنشان دلم گرم میشد. حالا که دانه دانه گم میشوند، بیپناهم. سرگردانم.
خ. دوست عزیز من که خاطرهی باری که برایم خیام نوشتی را همیشه با خودم همراه دارم، متأسفم که احساس کردهای رویگرداندن راه بهتری است و امیدوارم حال و روزت خوب و خوبتر بشود.
قبلترها وبلاگهای عجیب و غریبی میخواندم. جستوجو کردن دریچههای تازه برایم شوقانگیز بود. وبلاگهای زیادی نمیخواندم ولی هرکدام از آنهایی که دنبال میکردم یک نگاه نو، یک حرف تازهای در هر دیدار برایم داشتند. حالا، خیلی زمان است که دیگر هیچکدام نمینویسند، یا آنقدر دیر، آنقدر غریبه که دیگر نه مثل گفتوگو، مثل سر تکاندادنی به سلام از آن سمت پیادهرو. خواهشی دارم از شما که این مدت همراه من هستید. وبلاگهای خوبی که هنوز مستمر مینویسند و میخوانید را با من شریک شوید. مهم نیست اگر تکراری باشند یا بدانید که من میخوانمشان. به این واسطه با شما هم آشناتر میشوم.
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم
_حافظ
خ. سال نو مبارکتون.
اول (یا شاید دوم):
از هستهی گزینش آموزش و پرورش تماس گرفتند. رفتم. نشستم. گفت امتیازت کم شده. گفتم به خاطر چی؟ گفت حجابت. امیدوارانه پرسیدم هیچ چیز دیگری نبوده؟ گفت نه، حجابت. چشمم اشک شد. گفتم خانم، من رو نگاه کن.
دوم (یا اگر به زمانش نگاه کنی، اول):
بابایم نوشته، هشت سال پیش.
خ. بخوانید: سدونک (سومین دورهمی وبلاگی نمایشگاه کتاب)
دستم خالی بود و دینی به گردنم. چیز زیادی بلد نبودم ولی همه را خرجش کردم. سال گذشته بود و حالا رسید، برای تولدش.
رادیو چل، به روایت فریدون عموزاده خلیلی
کار کوچکی برای نشریهی چلچلراغ که دور از انصاف بود اگر به شما نشانش نمیدادم.
ساعت پنج صبح در چهارباغ، ده شب در اکباتان، دو نیمه شب روی پشتبام. در آسمان به دنبال تو میگشتم. رواق به رواق خراسان، از صحن جدید تا پنجره فولاد، سقاخانه، کاشیکاریها. دوان در شبستانهای مسجد گوهرشاد، دوان در زانو بغل گرفتنهای زیر طاق ایوان مقصوره. سالها دویدهام تا تو. آغازش را حتی یادم نمیآید.
از حیاط خانهی کوچه باغ امیریهی تهران، نگاه میکردم از بین برگهای پهن تیره و در میان آبیها نور را میجستم که او خودش از پشت دانههای کال و رسیدهی سرخ و سیاه و صورتی پیدایم میکرد. چشم تنگ میکردم، طاقت نداشتم. گرمایش اما میماند پشت پلکهایم. من میماندم روی خاک. درخت شاتوت شاخ و برگ میکشید سمت آسمان.
تازه قدم میرسید به دانهی درشت رسیدهی شاخهی بالایی که دستم را گرفتند و دست عروسکهایم را گرفتم و بردند ما را همدان. موستانها را بو میکشیدم و کرتها را پشت سر میگذاشتم. نگاه میکردم به دانهها در دل شفاف انگور. راز پوستهی سبز گردو را از دستهای رنگگرفتهی دایی میجستم و در کلمات نقش بسته بر دیوار آرامگاه آن پیر درویش که شهری به دور او میگشتند، به دنبال تو میگشتم.
بر پلکان باغ شازده ماهان، در سکوت خالی کلیسای وانک، آن وقتها که با شیخ بهایی مینشستم به درد دل، به جستوجوی تو بودم، سکوهای زیرین سیوسه پل، در نگاه خجول پسرک جنوبی، ورق به ورق دیوان حافظ. بستر خشک زاینده رود را به دنبال تو پیمودم.
میان درد دلهای دخترکان نوجوانم، میانهی رقص و آواز و سرخوشیهایشان، وقتی برایشان قصه میگفتم و شعرمیخواندم، وقتی دانهدانه اشکهایشان را جمع میکردم، تو را صدا کردم.
آوارهی کوچه و خیابانها که بودم، آخر شبی وقتی نشستیم سر کوچهی مدرسه و پاهایمان را دراز کردیم و عبور ماشینها را شمردیم، روی صندلیهای آبی مترو، از پشت پنجرههای کثیف اتوبوس، پشت پنجرهی خانهی خیابان جامی انتظار آمدنت را میکشیدم.
وقتی به دیدار زحل رفتم، اول سراغ تو را گرفتم. گفت از آنجایی که او ایستاده، من نقطهی کمرنگیام در آغوش بیکرانهی تو.
هربار که کسی اسمم را صدا زد، هر بار که کسی نگاهم کرد و با نگاهش اسمم را صدا زد، روی گرداندم به سمتش شاید تو باشی.
دیرزمانی است در انتظارم. نام مرا بخوان. با من حرفی بگو. من پا تا کلماتت میآیم.
نشسته بودم و برگههای امتحان را تصحیح میکردم. اتاق شلوغ بود. داشتند ادای یکی از معلمهایشان را درمیآوردند. سرم را بلند کردم از روی برگه، گفتم: مهگل، واصفان یعنی کسانی که در صف ایستادهاند؟! اتاق منفجر شد. خانم امینی از برگهاش عکس گرفت که بگذارد اینستاگرام. هانیتا ایستاده بود جلوی در. بلند بلند میخندید و برای هرکسی که از راهرو رد میشد تعریف میکرد که "مهگل واصفان رو نوشته کسانی که در صف ایستادهاند!"
سعی میکنم جزئیاتش را به خاطر بیاورم. دفتر خانم امینی بود و کیمیا نشسته بود آن طرف و نغمه نشسته بود روی زمین یا نه، ایستاده بود بالای سرم و پرپر میزد که برگهی او را هم پیدا کنم. درست یادم نیست. نگار و مهنوش و شبنم هم بودند. سروناز بلند بلند داشت ماجرای کلاس شیمی را تعریف میکرد. آره، یکشنبه بود دیگر. چه میتوانست بگوید به جز شیمی؟ یادم هست که هانیتا هم میپرید میان حرفش و اصلاحش میکرد که از حد اعلای جذابیت قصه چیزی کم نشود و همه با هم ریسه میرفتند و خانم امینی و من که سرم توی برگهها بود.
سعی میکنم خندههایش را به خاطر بیاورم. سرش را میبرد عقب و بلند میزد زیر خنده مثل بابا، یا مثل معلم هندسهمان دستش را میکوبید به میز؟ چشمهایش، صدای خندههایش چه شکلی بود؟ به جایش هزار خاطره یادم میآید از لحظههایی که او تعریف کرده و ما ریسه رفتهایم و او خندیدنمان را تماشا کرده. دلم سخت میگیرد. بیشتر میکاوم حافظهام را، دنبال تصویری که بنشانمش به جای این قابی که از عصر دیروز میخ شده مقابل چشمم و راه نفسم را گرفته. یادم میآید آن روز که وقت مشاوره داشت هانیتا، گفته بود یا من فکر کردم که مثل همیشه برادرش میآید. در را که باز کردم، مادرش بود. حال و احوال کردم و گفتم تشریف بیاورند بالا. به سختی پلهها را طی کردند و من دست و پایم را گم کرده بودم که دارند اذیت میشوند، چه کار کنم؟ آمدند و نشستند پیش مشاور مدرسه. حرف زدند و حرف زدند با نگرانی که شما بهش بگویید انقدر الکی حرص نخورد، خودش را اذیت نکند. و من نگاه کردم به هانیتا که با چشمهای دلخور نشسته بود کنارشان. نگاهش را یادم هست ولی هرچه فکر میکنم با لباس مدرسه به خاطر نمیآورمش. در یادم با همان لباس مشکی بلند میبینمش و شال نازک مشکی روی موهای آشفتهاش. نشسته بالای مسجد، روی صندلی و زنهای سیاهپوش دسته دسته میروند سمتش، چیزی در گوشش میگویند، دستش به سرش میکشند و میروند و اشک راه باز کرده بر گونههاش و حالا میلرزد در چشمهای من.
دورتر ایستاده بودم. دید مرا. رفتم فشردمش به آغوشم. دستهایش را حلقه کرد دور کمرم. صدایم کرد و نامم در هقهق بیامانش خرد شد به واجهای ترسیده و لرزان آهاندود. هقهقش را پنهان کرد در پناه تنم و به خودم فشردمش و دستهایم را تنگتر کردم. توی ذهنم میگفتم چیزی نیست عزیزم، چیزی نیست. سرش را بوسیدم و لبهایم هیچ کلمهای نداشتند. پارهی جانم بین دستهایم میلرزید و با خواهش اسمم را صدا میکرد و هیچ کاری برنمیآمد از من توی این دنیا که ذرهای غصهی از دست دادن را مرهم شود.
"انس داریم با تو. نخواه که وحشت دنیای آنها، جای زندگی در کنار تو را برای ما بگیرد."
از اینستاگرام حاجآقا مهدیزاده
خ. به یاد هم باشیم، به یاد آدمهایی که کسی رو ندارند یادشون کنه، به یاد اونهایی که احتیاج دارند کسی یادی ازشون بکنه و به یاد من.
خ. متوجه شدیم که صفحهی "هزار شب و یکی" در بعضی گوشیها با بههمریختگی قالب نمایش داده میشود. با دست اندر کاران تلاش کردیم جهت رفع و رجوعش ولی کارگر نشد. وقتی که دیگر کاری از دستمان برایش برنیامد، گمان بردیم که روح سرگردانی آمده در خشت و بنای این خانه و میخواهد چیزی به ما بگوید. تصور کردیم روح آقامان تولستوی است که با ما حرفی دارد. از آن به بعد چنان دوستش داشتیم که نخواستیم دیگر به شکل سابق برگردد. هربار سرزدیم و "هزار شب و یکی" را بههمریخته دیدیم، به روح سرگردان تولستوی سلام کردیم و با او به قصهها گوش دادیم.
تمام ماه مبارک غر زدهام و غصه خوردهام که هیچ نفهمیدهام اصلا از آمدنش. همهی سحرها خواب ماندهام، همهی افطارها تنها بودهام توی راه، سرکلاس یا خانه و بیهمراه. رمضان بهار من است، عید من است، سال نوی من است و همهی نصیب من امساله نیم ساعت اضافهای بود بین کلاسهایم که به جای نهار پناه میگرفتم گشنه تشنه گوشهی کتابخانه و به اندازهی سیوپنج سال عبادت میکردم. آمدن رمضان همیشه برایم تکرار خوشایند حس تعلق بود و علاوه بر آن، تجربهی جمعی عبادت کردن، بندگی کردن، همراه هم یک سفر یکماهه را تجربه کردن. امسال همهاش اما مشغول دویدن بودم، در کار و درس و خواندن و تلاش برای سامان دادن به دنیای آشفتگیها و سر افطار بغض کردهام که من چرا دیگر آن حسهای قدیمی را ندارم؟ که شبی از خستگی میانهی مناجات، پای سجاده خوابم برده، که تنم توان خواب و بیداریها را دیگر ندارد و قید سحرها را زده. با خودم فکر میکنم چهقدر منتظر آمدنش بودهام امسال و بعد فکرم میپرد به امتحانهای هفتهی دیگر و کار جدید و کارهای در دست انجام و سعی میکند تا آنجایی که امکان دارد، چیزهای دیگر را هم در برنامه بچپاند. که تن من روزها گرسنه است، از پسش برنمیآید و من غصه میخورم که چهطور زنده بمانم بدون حسهای قدیمی؟
امشب شب بیست و سوم است. شبهای قدر، تحویل سال مناند. دو شب گذشته جوشن کبیرم را خواندهام و درد دلهایم را گفتهام و حرفهایم را زدهام. خودم را راضی میکنم که امشب را به دعای مجیر راضی باش که صبح زودتر بیدار بشوی. یک لنگهپا ایستادهام کنار دیوار و گوشیام به شارژ است. صدای تلویزیون میآید. مامبزرگ هیچوقت تلویزیون را خاموش نمیکند. دوست دارد همیشه یک صدایی توی خانه باشد، مهم نیست که چی پخش میکند، مهم نیست که خودش گذاشته رفته و گوشهای سنگینش به صدای خیلی بلند آن گوش نمیدهد. گوشی از دستم سر میخورد روی میز. میروم سمت اتاق، آرام مینشینم جلوی تلویزیون. کسی میخواند و من نوشتههای روی تصویر را دنبال میکنم و زیر لب تکرار. به آدمهای توی تصویر نگاه میکنم. جمع شدهاند در صحن خانهی خانمی در قم و مناجات میخوانند، نشسته و ایستاده. خیلیها ایستادهاند. به خانم سلام میکنم. تسبیح مامبزرگ را از روی میز برمیدارم و میشمارم: سبحانک یا لا اله الا أنت. مامبزرگ از آشپزخانه میآید و مینشیند سر جای خودش در خانه. نمیروم. معمولا میروم توی اتاقم که برقها را خاموش کند و بخوابد ولی نمیروم. خوب میخواند، دلم میخواهد گوش کنم، خستهام. تکیه میدهم به دیوار آشپزخانه، نگاهم به تلویزیون است. مامبزرگ آرام آرام تاب میخورد و همراه تلویزیون الغوث میگوید. من تکیه دادهام و پاهایم را دراز کردهام. آرامم، بیشتر از همیشه. دعا میکنیم "خلصنا من النار" و من آزارهایی که دیدهام را مرور میکنم و باز ذکر میگویم به اسمهایش عزیزم، قربانت بروم، دورتان بگردم، ای به فدای شما،. و یادم میافتد به سال گذشته، همین شب و سخت دلم میگیرد و پرتمنا میخواهمش، یکبار دیگر در آن حال نفس کشیدن. اشک از پنجرهام میچکد. پاکش نمیکنم. مامبزرگ یک برگ دستمالکاغذی تا نشده را جلوی صورتش گرفته و در آن گریه میکند. نگاهش نمیکنم. او هم نگاهم نمیکند یا به روی خودش نمیآورد. اجازه میدهم اشکها راه بگیرند روی گونههایم. نگاه میکنم به مردم توی تلویزیون. هرکدام حال خودشان را دارند. این فراز را میخوانم با دعای اینکه همهی آنها به حاجتهایشان برسند. مامبزرگ میگوید قشنگ میخونه، من اینجوری دوست دارم. میگویم ها. نیمهشب است و در و پنجرهها را باز کردهایم که نسیم شبانه بوزد به خانهی ما. پروانهای نزدیک سقف بالبال میزند. مامبزرگ بالشش را مرتب میکند و همراهمان ذکر میگوید در حالی که به پهلو آرمیده است. من، سالم تحویل میشود. دعا میکنم خدایا، از این تنهاترمان نکن. حاجت سال گذشته را یادم هست. امسال به هرچه پیش بیاید راضیام، به شرط آنکه تو پیش ما بمانی. اشکالی ندارد اگر سختی میدهی ولی همراهش، کنار ما باش.
بالا میروم، پایین میروم. از توی اتاق دفترچهام را برمیدارم، از توی لیوان یک خودکار آبی. تکه آینه را در مشتم میفشارم. مینشینم کنار بخاری. یک دسته کاغذ توی کلاسور میگذارم. دفترچهی آبی را میگذارم پهلویم باشد. سرچ میکنم، بالا و پایین میروم. بین مقالهها میگردم دنبال ایهامهای حافظ. تا صفحهها باز بشود، میروم تلگرام، میآیم پشت پنجره، رفرش میکنم. بغض توی گلویم بالا میرود، پایین میرود. سطرهای مقاله را تندتند رد میکنم. بیتها را دانهدانه میخوانم. کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت/ به که نفروشند مستوری به مستان شما. نمیدانم ایهام تناسب است یا ایهام. حواسم نیست. به دنبال سرفصلش برنمیگردم. میروم تلگرام، اینستاگرام را بالا میکنم، پایین میکنم. نوشته: برای روسری گلدار. صبر میکنم. میخوانم. با او میروم روی بام، گوشی را میفشارم در دستم. در آسمان میگردم به دنبال سرخی ماه. سرگردان و ترسیده، خیابانها را با او بالا میروم، پایین میروم. با او میشمارم، یک هفته، دو هفته، سه هفته. بیشتر میشمارم، او دیگر همراهم نمیآید. منتظر مینشینم، ادامهاش را در کامنت اول میخوانم. غریب به موطن میرسد. بغضم باز میشود تا سرانگشتهایم. لببهلب چشمهام را پر میکند. تکه آینه را توی مشتم میفشارم. دلم میخواهد از فشار گوشههاش به نرمهی دستم خون بپاشد اما زخمیام نمیکند. کامنتها را میروم پایینتر. کسی نوشته: ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد. کنار پنجره به دنبال آن بیت آشنا برمیگردم. اشکها پایین میریزند. تندتند با پشت دست پاکشان میکنم.
اینجا خاطر بارون عزیزه. وقتی میرسه، همه همدیگه رو صدا میکنند به تماشا. دست میبرند به نشستن قطرهها. عطرش رو به جون میکشند و زیر لبی دعا میخونند. بارون رحمت خداست. بارون یعنی خدا بار دیگه به ما نظر کرده. من خراسونیام. هرچی ترانه میدونم از بارون از ننههای خوندلخورده و عاشقای خستهدله. بارون ولی زخمها رو بهبود میده. غصهها رو با خودش میشوره. اینجا بارون مرهمه. برای اومدنش چشمانتظاری میکشیم. بارون دعای مستجابشدهی ماست.
زمزمهی بارون امساله: بشنوید
زمزمهی بارونی شما چیه؟
خ.سلام.
کامنت گذاشته بود برایم که در نوشتههای من غمی قابل لمس است که فکر میکنم برای خودم نگهش داشتهام و هیچکس خبردار نشده. دیشب پیدایش کردم. نگهش داشته بودم جای حرفهایی که باید به یاد بسپارم. و بعدش به این فکر میکردم که چهقدر دوست دارم این جور وقتها قایم شوم پشت آثار و کلمات دیگران. بیشتر شعر میخوانم، بیشتر موسیقی گوش میکنم و از نوشتن فرار میکنم. از نوشتههایی که دربارهی دنیای بیرون باشند. دومین نقاش موردعلاقهی من، مونه است و هیچ لحظهای نیست در عمرم که دلم نخواهد به دریافتی از طلوع آفتاب نگاه کنم.
در این تصویر لنگرگاه را نمیبینیم، نقاشی تماشای لنگرگاه از چشمهای مونه است. و من میتوانم نفسهایش را حس کنم و رطوبت هوا را روی پوستم و نور لرزان خورشید را روی آب، پارهشدن بافت آب با پاروزدن قایقران. دوست دارم نوشتن این چنین مرا به طبیعت، مرا به خودم و کلمات پیوند دهد. وقتی مینویسم از دنیا که با حیرت به تماشایش نشستهام و حرکت، نور، جریان زندگی وجودم را پر کرده است. کلمات میآیند، میرسند به سرانگشتانم و دانهدانه روی صفحه مینشینند. آینههایی از آنچه هستم. آنچه پنهان میکنم. آنچه حس میکنم. این ارتباط مرا زنده میکند اما من نمیخواهم آنچه هستم را فاش کنم، به بحث و تماشا بگذارم. گریزی هم از آن نیست. من آنقدرها قوی نیستم که در سکوت تنها بمانم. با امید کمجانی دعا میکنم کمتر آسیب ببینم و پشت شعر و نقاشی و آثار دیگران قایم میشوم.
بوی خون میآید. بوی باروت با هول میدوم در ناکجاآباد، میان ویرانهها. صدای انفجار پیش چشمم دانهدانه به زمین میافتند. میلرزند جان میدهند بچهها گریه میکنند. از میان آژیر و انفجار فریاد میکشم از وحشت اشک میریزم و شوری مینشیند به صورت دودگرفته و خاکیام. بچهها را میکِشم میاندازمشان جلو. با وحشت میان خرابهها میدوم باید سرپناهی پیدا کنم. باید سوراخ امنی پیدا کنم. بچهها را باید زنده نگه دارم. میایستم سرک میکشم باز میدوم. بوی خون. نگاه میچرخانم. نکند به ما برسند. بچهها را پهلوی خودم میچسبانم خون از بازویم فوران میکند. محکم میفشارمش. دستم خونی میشود، موهای پسربچه. درد امانم نمیدهد. گریه میکنم و فریادم را فرومیدهم. بچهها را باید نگه دارم. بچهها پدرومادرشان پیش چشمم مردهاند. جان ندارم. همهجا بوی خون میدهد. انگشتانم از هی خون گرم چسبنده شدهند نباید بمیرم، فقط درد میکشم. قلبم تیر میکشد از خواب میپرم. تنم به رعشه افتاده. بیصدا هقهق میکنم، مینشینم توی رختخواب. دستم درد میکند. دهانم مزهی خون میدهد. تنم از خستگی بیجان است، نمیتوانم چشمهایم را ببندم. میترسم بخوابم.
خ. یک مدت کامنتها را نمیخوانم و جواب نمیدهم.
من بسیار گریستهام
هنگامی که آسمان ابریست
مرا نیت آن است
که از خانه بدون چتر بیرون باشم.
من بسیار زیستهام
اما اکنون مراد من است
که از این پنجره برای باری
جهان را آغشته به شکوفههای گیلاس،
بیهراس
بیمحابا
ببینم.
خ. خاطرتون هست؟
دیشب خواب دیده یک پسر کوچک در بغل دارد. از خواب پریده، دیده بچه کنارش نیست. هول کرده و توی سرش زده که کجا رها کردم این بچه را بی شیر و غذا؟ بعد به خودش آمد. آرام نشست توی رختخواب. گفت فکر کردم یادم رفته بچهم رو. گفت بعضی وقتها هم خواب میبینم دختر خانهی آقامم در باغ و دو سه روز یادم رفته غذای گاو و گوسفندها را بدم.
بهخاطر آن صبح روشن که نور در کوچه میپاشد و لنگه کفش کتانی آویزان از سیم برق در نسیم تاب میخورد. بهخاطر گربهی کوچک پشمالویی که خمیازهکشان سرکوچه به انتظار من میایستد. برای چنارهای بلند خیابان که با خمکردن شاخههایشان بههم سلام میکنند. برای گنجشکهای خالهزنک جلوی صف نانوایی. به محلهی قدیمی ما و خانههای پرقصهاش، به روضههای خانگی و پیرزنهای خمیده و قاب عکس بچههای دور از خانه و رفته و نیامدهشان. برای مادرم، برای برادر کوچکم. برای پولکهای لباس مامبزرگ وقتی در چرت بعدازظهریاش زیر آفتاب میدرخشند. برای خاطرهی انگشتهایش در ذهن گرههای قالی. برای یاکریمهایی که مهمان خانهاش میشوند. برای گلهای ریز چادرم و آن لحظههای کوچک پرمهر که سر میگذارم کنار مهر و برایت زمزمه میکنم. برای سنگفرشی که ما را بههم میرساند. برای پدرم که اسم کوچک ستارهها را یادم میداد. برای لحظهی تماشای چشمهایش. نه بهخاطر من که گناهکار بودهام، بهخاطر بچههایی که با آسمان خاطره ندارند.
گوستاو عزیزم، من عاشق روزهاییام که پیش از طلوع، برف انبوه روی زمین را میپوشاند و بعد با آمدن آفتاب، همهاش رودهای پر آبی میشود، جاری کف خیابانها و یکعالمه برکهی کوچک در پیادهروها و آبشارهای ریزان از سایهبان مغازهها.
در دورترین جای دنیا به تو ایستادهام. گم شدهام مرتضا. به دیدارم بیا. در من نوری بیفروز. چشمبسته، دستبسته، ناشنیدهام. نمیبینمم مرتضا. به دادم برس. نور از کدام طرف میتابد؟ من ایستادهام پشت به نور یا دست جفاکاری پیش روی آفتاب پرده کشیده؟ همهجا تاریک است مرتضا. چگونه میبینی؟
میدوم میان زندگی. در سراشیبی خیابان دانشکده با کولهی سنگین و کتابهای بغلم راه نمیروم، میدوم. قبل از آنکه خورشید طلوع کند. آن کتابخانه و راهرو و کلاسها خانهی من شده است. خانهی امنی که آدمهایش را دوست دارم یا کاری به کارشان ندارم. خانهای که کمکم میکند خوب باشم و هیچوقت اذیتم نکرده و نمیکند. خوشحال میشوم. صدای خندهام میپیچد. چیزهایی که میخوانم را بلندبلند تعریف میکنم. معلمهایم نام کوچک مرا به خاطر سپردهاند. به دوراهیهای کوچک میرسم، مسئلهها را حل میکنم. در اتاق راحت نمازخانه ذکر میگویم و منتظر اذان میمانم.
عصرها خستهی خستهام، همان دم است که روی پلهوایی گیشا خوابم ببرد. به زور حواسم را بیدار نگه میدارم و تا رسیدن، در مترو چند صفحهای کتاب میخوانم. پیمودن یک چهارراه تا خانه مثل راهرفتن در خواب است، تصاویر و صداها، صدای موتور، رایحهی گلفروشی، حرکت نرم دست آدمهای جلوی میوهفروشی در جداکردن گوجههای رسیده، دودها و بوهای مخلوط گریخته از قهوهخانهی دمکرده، درختهای قدیمی شاخه خمکرده و رسیدن به ورودی آشنای خانه.
همهچیز خوب است و من روز را که تا به اینجا میشمارم، به سلامت همهچیز را از سرگذرانده. وقتی شب به اینجا میرسد، کتابهایم را میبندم و کنار میگذارم، از بالاوپایینکردن لیستهای موسیقی دست میکشم و عینکم را برمیدارم میگذارمش روی سطحی که دستم در تاریکی لمس میکند، وقتی ذهن خستهام در قفسههایش میگردد به دنبال چیزهایی که مرا آرام میکرده، غم تو سر میرسد. نه ناگهان، انگار مدتی همینجا نشسته بوده و من حالا متوجهش شدهام. ذهنم خیالش راحت میشود که مرا آرام کرده و به خواب میرود. من میمانم در سکوت با خاطر تو. بی زره جنگی، زخمهای روح عریانم پیش چشم نمایان است و من از تو پنهان نمیشوم. میگذارم در سکوت بنشینی کنارم و آنوقت آرامآرام از تو میخوانم و برای تو میگویم که به چه حال و روزی گرفتار شدهام. و غم از آن گوشه که بود پیش چشم میآید، سلام میکند و میرود در نفسهایم، مینشیند روی ریهها. اما غمت آرام است. به یادم میآورد حرفهای نزدنی را، آن راز نگفتنی را میان من و تو. خسته میشوم، چشمهایم را هم میگذارم. شبها خواب پیادهروی ولیعصر را میبینم.
روح سرگردان تولستوی، بیاعتنا پیپش را میکشد. هرچه چشم و ابرو میآییم که ناسلامتی پیر خردمندی شما، بیا پندی ده؛ نگاهش را دوخته به افقهای دور از چشم ما. به پای او دمیست این درنگ درد و رنج.
شما بگویید:
در روزهای سخت چهطور ذهن و روانمان را مستحکم نگه داریم؟
خواهر بزرگهی مامبزرگ فوت کرده. غصهدار و بیتاب نشسته اشک میریزه و تلفنهای مکرر سعی میکنند تسلی باشند. کسی تعریف میکنه دیشب خواب خاله رو دیده. خوشحال نشسته بوده توی مسجدی. ازش پرسیده خاله چی شده انقدر خوشحالی؟ گفته بعد چهلسال دارم پسرم رو دوماد میکنم. مامبزرگ با بغض میگه بعد چهل سال بلاخره رفت پیش مهدی. همه ریزریز اشک میریزیم. نمیدونم برای خالهست یا برای پیکر بازنگشتهی مهدی، برای این همهسال دوری و سالیان هجران در پیش.
بابانوشت: «یکزمانهایی هم بود که مردم به پسرخالههاشان کتاب عیدی میدادند و پسرخالهها هم در کمال صفا و سادگی مکتوب میکردند که کتاب نمیخوانند و بعد میرفتند و شهید میشدند.»
تاریکی توهم فراموشیست، گنگی و گیجی قرصهای خوابآور. خاطرهای محو و کدر در سرگیجهها تکرار میشود. پس میزنیم، مست میکنیم، خاک میپاشیم تا از یاد ببریم اما تصویر نیمهای در پس ذهن نشسته و از خاطر نمیرود. قلم را روی کاغذ میلرزانیم اما کلمه نمیشود. میخواهیم بگوییمش و بیرون بریزیم اما از زبان الکن ما فقط داد و ضجههای لالوار بیرون میزند. نه فراموشش کردهایم، نه دیگر یادمان میآید که چیست. تاریکی ترس ندارد. بیقرار نباید بشوی. در تاریکی سایههایی نشستهاند، صداهایی از دور که از شنیدنشان فرار میکنی. نباید بترسی. من کنار تو میمانم. به تاریکی برگرد و بگذار سایهها از خاطرات گنگ و مبهم بگویند. گوش بسپار. به یاد بیاور و بگذار ذرههای ریز آشنا دست هم را بگیرند و سرجای خودشان برگردند. نور به یاد آوردن است. خودت را در روشنی شناختن تماشا کن. بگذار کمک کنیم به هم تا درست بشود. برگردد، راه خودش را برود. مهمترین چیز دنیا همین است. تو خورشیدی، شبها را به طلوع برسان.
ورقهای آ3 سرتاسر اتاق پخش شدهاند و من این میانه نشستهام با یک کاسه کرم و دستهای خشک و پوستهپوسته. کتابها همهی اتاق را تسخیر کردهاند. کاری به کارشان ندارم. گردنم خم شده توی لپتاپ و هرازگاهی از جایم بلند میشوم، همهجا را زیر و رو میکنم به دنبال مداد و روی نزدیکترین کاغذ چیز مبهمی مینویسم. چشمهایم اخطار میدهند که تا آخر هفته دیگر نخواهند دید و عینکم نمیدانم کجاست. گاهی یادداشتهای صوتی روزهای دانشگاه را گوش میکنم بیآنکه حواسم را بهشان جمع کنم. فقط برای آنکه مسئلهها از ذهنم فرار نکنند. و بعضیهایشان خیلی شیریناند چون از ریزترین جزئیات آن روز دانشکده هم صحبت کردهام و هر مسئله برای خودش فضایی، قصهای و شخصیتهایی دارد. بعضی وقتها که مدادم دم دستم است میخواهم خلاصهای از آنچه این مدت کردهام بنویسم ولی فکر که میکنم انگار هیچکاری نکردهام و من همهی روزها از صبح که بیدار میشوم تا آخر شب دارم کار میکنم و هیچ کدامشان یادم نمانده. چروکهای روی صورتم را حس میکنم و فکر میکنم چهقدر زود روز تمام شد و باید بلند شوم و چراغها را روشن کنم. چشمهایم فریاد میکشند.
یک لحظهی مبهمی یادم هست که میگفتم نباید خودت رو شکنجه کنی. این روزهات رو برای قویشدن گذاشتی و این از همهچیز مهمتره. خب من قوی نشدهام و فکر میکنم این را توی خواب دیدهام. برای قویشدن تلاش کردهام البته، خیلی زیاد. همهجا سرک کشیدم و سعی کردم مرزها را از جلوی دستوپایم کنار بزنم. بیشتر به لحظهها گوش کنم و آن صدایی که میآید توی خوابهایم مسخرهبازی درمیآورد. همهی چیزهای دیگر رنگ باخته. من به شدت تلاش میکنم بفهمم این روزها که هستم و هرلحظه در این مدت اتفاقی و ماجرایی بود. انگار سالها گذشته و ذهن خستهام انقدر از من ترسیده که از همهچیز فرار میکند و میخواهد از یاد ببرد.
میخواستم از همهی آنها بنویسم. طرح و کلماتی از هرکدام گوشهی کاغذهایم هست که باید بروم پیدا کنم. اما مسئله این است که حرفهایی که دارم متناسب با آن بیان شل و وارفتهای که همیشه دارم نیست و وقت هم ندارم طرحی نو بزنم در شیوهی نوشتنم. لذا برنامه این است که هروقت عینکم را پیدا کردم و دستمال عینکم را، و ندای دیوانهی درونم هوس حرفزدن کرد، صفحه را باز کنم و فقط بنویسم. فکر کنم آن چیز که باید در میآید. شاید هم نه. برنامهها عوض میشوند.
خ. گفتهام عاشق اینام که تعبیر هنرمندانهی شما را از پنجره ببینم. چارلی عزیزم بهار را به پنجره هدیه داده. امیدوارم امسال بهارانهتر بنویسم.
درباره این سایت