‌پنجره می‌چکد



مثل یک کودک رها شده در دنیای غریبه‌ام که چند نفری آشنا پیدا کرده بود. همچین روی خوشی هم نداشته‌ام ولی هروقت که ناامنی دورم را می‌گرفت، سر بلند می‌کردم و در میان غریبه‌ها جست‌وجویشان می‌کردم و از بودنشان دلم گرم می‌شد. حالا که دانه دانه گم می‌شوند، بی‌پناهم. سرگردانم.


خ. دوست عزیز من که خاطره‌ی باری که برایم خیام نوشتی را همیشه با خودم همراه دارم، متأسفم که احساس کرده‌ای روی‌گرداندن راه بهتری است و امیدوارم حال و روزت خوب و خوب‌تر بشود. 


قبل‌ترها وبلاگ‌های عجیب و غریبی می‌خواندم. جست‌وجو کردن دریچه‌های تازه برایم شوق‌انگیز بود. وبلاگ‌های زیادی نمی‌خواندم ولی هرکدام از آن‌هایی که دنبال می‌کردم یک نگاه نو، یک حرف تازه‌ای در هر دیدار برایم داشتند. حالا، خیلی زمان است که دیگر هیچ‌کدام نمی‌نویسند، یا آن‌قدر دیر، آن‌قدر غریبه که دیگر نه مثل گفت‌وگو، مثل سر تکان‌دادنی به سلام از آن سمت پیاده‌رو. خواهشی دارم از شما که این مدت همراه من هستید. وبلاگ‌های خوبی که هنوز مستمر می‌نویسند و می‌خوانید را با من شریک شوید. مهم نیست اگر تکراری باشند یا بدانید که من می‌خوانمشان. به این واسطه با شما هم آشناتر می‌شوم. 


  

   رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم

         قد برافراز که از سرو کنی آزادم

                                           _حافظ






خ. سال نو مبارکتون‌.


اول (یا شاید دوم): 

از هسته‌ی گزینش آموزش و پرورش تماس گرفتند. رفتم. نشستم. گفت امتیازت کم شده. گفتم به خاطر چی؟ گفت حجابت. امیدوارانه پرسیدم هیچ چیز دیگری نبوده؟ گفت نه، حجابت. چشمم اشک شد. گفتم خانم، من رو نگاه کن. 


دوم (یا اگر به زمانش نگاه کنی، اول):

بابایم نوشته، هشت سال پیش‌.




خ. بخوانید: سدونک (سومین دورهمی وبلاگی نمایشگاه کتاب)






دریافت


دستم خالی بود و دینی به گردنم. چیز زیادی بلد نبودم ولی همه را خرجش کردم. سال گذشته بود و حالا رسید، برای تولدش. 


رادیو چل، به روایت فریدون عموزاده خلیلی

قیصر، چون پیامی دشوار

کار کوچکی برای نشریه‌ی چلچلراغ که دور از انصاف بود اگر به شما نشانش نمی‌دادم.



 

     شب یکم


 ساعت پنج صبح در چهارباغ، ده شب در اکباتان، دو نیمه شب روی پشت‌بام. در آسمان به دنبال تو می‌گشتم. رواق به رواق خراسان، از صحن جدید تا پنجره فولاد، سقاخانه، کاشی‌کاری‌ها. دوان در شبستان‌های مسجد گوهرشاد، دوان در زانو بغل گرفتن‌های زیر طاق ایوان مقصوره. سال‌ها دویده‌ام تا تو. آغازش را حتی یادم نمی‌آید. 

از حیاط خانه‌ی کوچه باغ امیریه‌ی تهران، نگاه می‌کردم از بین برگ‌های پهن تیره و در میان آبی‌ها نور را می‌جستم که او خودش از پشت دانه‌های کال و رسیده‌ی سرخ و سیاه و صورتی پیدایم می‌کرد. چشم تنگ می‌کردم، طاقت نداشتم. گرمایش اما می‌ماند پشت پلک‌هایم. من می‌ماندم روی خاک. درخت شاتوت شاخ و برگ می‌کشید سمت آسمان. 

تازه قدم می‌رسید به دانه‌ی درشت رسیده‌ی شاخه‌ی بالایی که دستم را گرفتند و دست عروسک‌هایم را گرفتم و بردند ما را همدان. موستان‌ها را بو می‌کشیدم و کرت‌ها را پشت سر می‌گذاشتم. نگاه می‌کردم به دانه‌ها در دل شفاف انگور. راز پوسته‌ی سبز گردو را از دست‌های رنگ‌گرفته‌ی دایی می‌جستم و در کلمات نقش بسته بر دیوار آرامگاه آن پیر درویش که شهری به دور او می‌گشتند، به دنبال تو می‌گشتم. 

بر پلکان باغ شازده ماهان، در سکوت خالی کلیسای وانک، آن وقت‌ها که با شیخ بهایی می‌نشستم به درد دل، به جست‌و‌جوی تو بودم، سکوهای زیرین سی‌و‌سه پل، در نگاه خجول پسرک جنوبی، ورق به ورق دیوان حافظ. بستر خشک زاینده رود را به دنبال تو پیمودم. 

میان درد دل‌های دخترکان نوجوانم، میانه‌ی رقص و آواز و سرخوشی‌هایشان، وقتی برایشان قصه می‌گفتم و شعرمی‌خواندم، وقتی دانه‌دانه اشک‌هایشان را جمع می‌کردم، تو را صدا کردم.

آواره‌ی کوچه و خیابان‌ها که بودم، آخر شبی وقتی نشستیم سر کوچه‌ی مدرسه و پاهایمان را دراز کردیم و عبور ماشین‌ها را شمردیم، روی صندلی‌های آبی مترو، از پشت پنجره‌های کثیف اتوبوس، پشت پنجره‌ی خانه‌ی خیابان جامی انتظار آمدنت را می‌کشیدم.

وقتی به دیدار زحل رفتم، اول سراغ تو را گرفتم. گفت از آن‌جایی که او ایستاده، من نقطه‌ی کمرنگی‌ام در آغوش بی‌کرانه‌ی تو. 

هربار که کسی اسمم را صدا زد، هر بار که کسی نگاهم کرد و با نگاهش اسمم را صدا زد، روی گرداندم به سمتش شاید تو باشی. 

دیرزمانی است در انتظارم. نام مرا بخوان. با من حرفی بگو. من پا تا کلماتت می‌آیم.



نشسته بودم و برگه‌های امتحان را تصحیح می‌کردم. اتاق شلوغ بود. داشتند ادای یکی از معلم‌هایشان را درمی‌آوردند. سرم را بلند کردم از روی برگه، گفتم: مهگل، واصفان یعنی کسانی که در صف ایستاده‌اند؟! اتاق منفجر شد. خانم امینی از برگه‌اش عکس گرفت که بگذارد اینستاگرام. هانیتا ایستاده بود جلوی در. بلند بلند می‌خندید و برای هرکسی که از راهرو رد می‌شد تعریف می‌کرد که "مهگل واصفان رو نوشته کسانی که در صف ایستاده‌اند!" 

سعی می‌کنم جزئیاتش را به خاطر بیاورم. دفتر خانم امینی بود و کیمیا نشسته بود آن طرف و نغمه نشسته بود روی زمین یا نه، ایستاده بود بالای سرم و پرپر می‌زد که برگه‌ی او را هم پیدا کنم. درست یادم نیست. نگار و مهنوش و شبنم هم بودند. سروناز بلند بلند داشت ماجرای کلاس شیمی را تعریف می‌کرد. آره، یک‌شنبه بود دیگر. چه می‌توانست بگوید به جز شیمی؟ یادم هست که هانیتا هم می‌پرید میان حرفش و اصلاحش می‌کرد که از حد اعلای جذابیت قصه چیزی کم نشود و همه با هم ریسه می‌رفتند و خانم امینی و من که سرم توی برگه‌ها بود. 

سعی می‌کنم خنده‌هایش را به خاطر بیاورم. سرش را می‌برد عقب و بلند می‌زد زیر خنده مثل بابا، یا مثل معلم هندسه‌مان دستش را می‌کوبید به میز؟ چشم‌هایش، صدای خنده‌هایش چه شکلی بود؟ به جایش هزار خاطره یادم می‌آید از لحظه‌هایی که او تعریف کرده و ما ریسه رفته‌ایم و او خندیدنمان را تماشا کرده. دلم سخت می‌گیرد. بیشتر می‌کاوم حافظه‌ام را، دنبال تصویری که بنشانمش به جای این قابی که از عصر دیروز میخ شده مقابل چشمم و راه نفسم را گرفته. یادم می‌آید آن روز که وقت مشاوره داشت هانیتا، گفته بود یا من فکر کردم که مثل همیشه برادرش می‌آید. در را که باز کردم، مادرش بود. حال و احوال کردم و گفتم تشریف بیاورند بالا. به سختی پله‌ها را طی کردند و من دست و پایم را گم کرده بودم که دارند اذیت می‌شوند، چه کار کنم؟ آمدند و نشستند پیش مشاور مدرسه. حرف زدند و حرف زدند با نگرانی که شما بهش بگویید انقدر الکی حرص نخورد، خودش را اذیت نکند. و من نگاه کردم به هانیتا که با چشم‌های دلخور نشسته بود کنارشان. نگاهش را یادم هست ولی هرچه فکر می‌کنم با لباس مدرسه به خاطر نمی‌آورمش. در یادم با همان لباس مشکی بلند می‌بینمش و شال نازک مشکی روی موهای آشفته‌اش. نشسته بالای مسجد، روی صندلی و زن‌های سیاه‌پوش دسته دسته می‌روند سمتش، چیزی در گوشش می‌گویند، دستش به سرش می‌کشند و می‌روند و اشک راه باز کرده بر گونه‌هاش و حالا می‌لرزد در چشم‌های من.

دورتر ایستاده بودم. دید مرا. رفتم فشردمش به آغوشم. دست‌هایش را حلقه کرد دور کمرم. صدایم کرد و نامم در هق‌هق بی‌امانش خرد شد به واج‌های ترسیده و لرزان آه‌اندود. هق‌هقش را پنهان کرد در پناه تنم و به خودم فشردمش و دست‌هایم را تنگ‌تر کردم. توی ذهنم می‌گفتم چیزی نیست عزیزم، چیزی نیست. سرش را بوسیدم و لب‌هایم هیچ کلمه‌ای نداشتند. پاره‌ی جانم بین دست‌هایم می‌لرزید و با خواهش اسمم را صدا می‌کرد و هیچ کاری برنمی‌آمد از من توی این دنیا که ذره‌ای غصه‌ی از دست دادن را مرهم شود.




دریافت




 "انس داریم با تو. نخواه که وحشت دنیای آن‌ها، جای زندگی در کنار تو را برای ما بگیرد." 

     از اینستاگرام حاج‌آقا مهدی‌زاده



خ. به یاد هم باشیم، به یاد آدم‌هایی که کسی رو ندارند یادشون کنه، به یاد اون‌هایی که احتیاج دارند کسی یادی ازشون بکنه و به یاد من. 


 


دریافت

 

خ. متوجه شدیم که صفحه‌ی "هزار شب و یکی" در بعضی گوشی‌ها با به‌هم‌ریختگی قالب نمایش داده می‌شود. با دست اندر کاران تلاش کردیم جهت رفع و رجوعش ولی کارگر نشد. وقتی که دیگر کاری از دستمان برایش برنیامد، گمان بردیم که روح سرگردانی آمده در خشت و بنای این خانه و می‌خواهد چیزی به ما بگوید. تصور کردیم روح آقامان تولستوی است که با ما حرفی دارد. از آن به بعد چنان دوستش داشتیم که نخواستیم دیگر به شکل سابق برگردد. هربار سرزدیم و "هزار شب و یکی" را به‌هم‌ریخته دیدیم، به روح سرگردان تولستوی سلام کردیم و با او به قصه‌ها گوش دادیم.

 

خ. از آن وبلاگ‌ها که دوستشان دارم.


 تمام ماه مبارک غر زده‌ام و غصه خورده‌ام که هیچ نفهمیده‌ام اصلا از آمدنش. همه‌ی سحرها خواب مانده‌ام، همه‌ی افطارها تنها بوده‌ام توی راه، سرکلاس یا خانه و بی‌همراه. رمضان بهار من است، عید من است، سال نوی من است و همه‌ی نصیب من امساله نیم ساعت اضافه‌ای بود بین کلاس‌هایم که به جای نهار پناه می‌گرفتم گشنه تشنه گوشه‌ی کتاب‌خانه و به اندازه‌ی سی‌وپنج سال عبادت می‌کردم. آمدن رمضان همیشه برایم تکرار خوشایند حس تعلق بود و علاوه بر آن، تجربه‌ی جمعی عبادت کردن، بندگی کردن، همراه هم یک سفر یک‌ماهه را تجربه کردن. امسال همه‌اش اما مشغول دویدن بودم، در کار و درس و خواندن و تلاش برای سامان دادن به دنیای آشفتگی‌ها و سر افطار بغض کرده‌ام که من چرا دیگر آن حس‌های قدیمی را ندارم؟ که شبی از خستگی میانه‌ی مناجات، پای سجاده خوابم برده، که تنم توان خواب و بیداری‌ها را دیگر ندارد و قید سحرها را زده. با خودم فکر می‌کنم چه‌قدر منتظر آمدنش بوده‌ام امسال و بعد فکرم می‌پرد به امتحان‌های هفته‌ی دیگر و کار جدید و کارهای در دست انجام و سعی می‌کند تا آن‌جایی که امکان دارد، چیزهای دیگر را هم در برنامه بچپاند. که تن من روزها گرسنه است، از پسش برنمی‌آید و من غصه می‌خورم که چه‌طور زنده بمانم بدون حس‌های قدیمی؟ 

امشب شب بیست و سوم است. شب‌های قدر، تحویل سال من‌اند. دو شب گذشته جوشن کبیرم را خوانده‌ام و درد دل‌هایم را گفته‌ام و حرف‌هایم را زده‌ام. خودم را راضی می‌کنم که امشب را به دعای مجیر راضی باش که صبح زودتر بیدار بشوی‌. یک لنگه‌پا ایستاده‌ام کنار دیوار و گوشی‌ام به شارژ است. صدای تلویزیون می‌آید. مام‌بزرگ هیچ‌وقت تلویزیون را خاموش نمی‌کند. دوست دارد همیشه یک صدایی توی خانه باشد، مهم نیست که چی پخش می‌کند، مهم نیست که خودش گذاشته رفته و گوش‌های سنگینش به صدای خیلی بلند آن گوش نمی‌دهد. گوشی از دستم سر می‌خورد روی میز. می‌روم سمت اتاق، آرام می‌نشینم جلوی تلویزیون. کسی می‌خواند و من نوشته‌های روی تصویر را دنبال می‌کنم و زیر لب تکرار. به آدم‌های توی تصویر نگاه می‌کنم. جمع شده‌اند در صحن خانه‌ی خانمی در قم و مناجات می‌خوانند، نشسته و ایستاده. خیلی‌ها ایستاده‌اند. به خانم سلام می‌کنم. تسبیح مام‌بزرگ را از روی میز برمی‌دارم و می‌شمارم: سبحانک یا لا اله الا أنت. مام‌بزرگ از آشپزخانه می‌آید و می‌نشیند سر جای خودش در خانه. نمی‌روم. معمولا می‌روم توی اتاقم که برق‌ها را خاموش کند و بخوابد ولی نمی‌روم. خوب می‌خواند، دلم می‌خواهد گوش کنم، خسته‌ام. تکیه می‌دهم به دیوار آشپزخانه، نگاهم به تلویزیون است. مام‌بزرگ آرام آرام تاب می‌خورد و همراه تلویزیون الغوث می‌گوید. من تکیه داده‌ام و پاهایم را دراز کرده‌ام. آرامم، بیشتر از همیشه. دعا می‌کنیم "خلصنا من النار" و من آزارهایی که دیده‌ام را مرور می‌کنم و باز ذکر می‌گویم به اسم‌هایش عزیزم، قربانت بروم، دورتان بگردم، ای به فدای شما،. و یادم می‌افتد به سال گذشته، همین شب و سخت دلم می‌گیرد و پرتمنا می‌خواهمش، یک‌بار دیگر در آن حال نفس کشیدن. اشک از پنجره‌ام می‌چکد. پاکش نمی‌کنم. مام‌بزرگ یک برگ دستمال‌کاغذی تا نشده را جلوی صورتش گرفته و در آن گریه می‌کند. نگاهش نمی‌کنم. او هم نگاهم نمی‌کند یا به روی خودش نمی‌آورد. اجازه می‌دهم اشک‌ها راه بگیرند روی گونه‌هایم. نگاه می‌کنم به مردم توی تلویزیون. هرکدام حال خودشان را دارند. این فراز را می‌خوانم با دعای این‌که همه‌ی آن‌ها به حاجت‌هایشان برسند. مام‌بزرگ می‌گوید قشنگ می‌خونه، من این‌جوری دوست دارم. می‌گویم ها. نیمه‌شب است و در و پنجره‌ها را باز کرده‌ایم که نسیم شبانه بوزد به خانه‌ی ما. پروانه‌ای نزدیک سقف بال‌بال می‌زند. مام‌بزرگ بالشش را مرتب می‌کند و همراهمان ذکر می‌گوید در حالی که به پهلو آرمیده است. من، سالم تحویل می‌شود. دعا می‌کنم خدایا، از این تنهاترمان نکن. حاجت سال گذشته را یادم هست. امسال به هرچه پیش بیاید راضی‌ام، به شرط آن‌که تو پیش ما بمانی. اشکالی ندارد اگر سختی می‌دهی ولی همراهش، کنار ما باش.  


بالا می‌روم، پایین می‌روم. از توی اتاق دفترچه‌‌ام را برمی‌دارم، از توی لیوان یک خودکار آبی. تکه آینه را در مشتم می‌فشارم. می‌نشینم کنار بخاری. یک دسته کاغذ توی کلاسور می‌گذارم. دفترچه‌ی آبی را می‌گذارم پهلویم باشد. سرچ می‌کنم، بالا و پایین می‌روم. بین مقاله‌ها می‌گردم دنبال ایهام‌های حافظ. تا صفحه‌ها باز بشود، می‌روم تلگرام، می‌آیم پشت پنجره، رفرش می‌کنم. بغض توی گلویم بالا می‌رود، پایین می‌رود. سطرهای مقاله را تندتند رد می‌کنم. بیت‌ها را دانه‌دانه می‌خوانم. کس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت/ به که نفروشند مستوری به مستان شما. نمی‌دانم ایهام تناسب است یا ایهام. حواسم نیست. به دنبال سرفصلش برنمی‌گردم. می‌روم تلگرام، اینستاگرام را بالا می‌کنم، پایین می‌کنم. نوشته: برای روسری گلدار. صبر می‌کنم. می‌خوانم. با او می‌روم روی بام، گوشی را می‌فشارم در دستم. در آسمان می‌گردم به دنبال سرخی ماه. سرگردان و ترسیده، خیابان‌ها را با او بالا می‌روم، پایین می‌روم. با او می‌شمارم، یک هفته، دو هفته، سه هفته. بیشتر می‌شمارم، او دیگر همراهم نمی‌آید. منتظر می‌نشینم، ادامه‌اش را در کامنت اول می‌خوانم. غریب به موطن می‌رسد. بغضم باز می‌شود تا سرانگشت‌هایم. لب‌به‌لب چشم‌هام را پر می‌کند. تکه آینه را توی مشتم می‌فشارم. دلم می‌خواهد از فشار گوشه‌هاش به نرمه‌ی دستم خون بپاشد اما زخمی‌ام نمی‌کند. کامنت‌ها را می‌روم پایین‌تر. کسی نوشته: ای خوش آن خسته که از دوست جوابی دارد. کنار پنجره به دنبال آن بیت آشنا برمی‌گردم. اشک‌ها پایین می‌ریزند. تندتند با پشت دست پاک‌شان می‌کنم. 


این‌جا خاطر بارون عزیزه. وقتی می‌رسه، همه هم‌دیگه رو صدا می‌کنند به تماشا. دست می‌برند به نشستن قطره‌ها. عطرش رو به جون می‌کشند و زیر لبی دعا می‌خونند. بارون رحمت خداست. بارون یعنی خدا بار دیگه به ما نظر کرده. من خراسونی‌ام. هرچی ترانه می‌دونم از بارون از ننه‌های خون‌دل‌خورده و عاشقای خسته‌دله. بارون ولی زخم‌ها رو بهبود می‌ده. غصه‌ها رو با خودش می‌شوره. این‌جا بارون مرهمه. برای اومدنش چشم‌انتظاری می‌کشیم. بارون دعای مستجاب‌شده‌ی ماست. 

 

زمزمه‌ی بارون امساله: بشنوید

زمزمه‌ی بارونی شما چیه؟

 

خ.سلام.


کامنت گذاشته بود برایم که در نوشته‌های من غمی قابل لمس است که فکر می‌کنم برای خودم نگهش داشته‌ام و هیچ‌کس خبردار نشده. دیشب پیدایش کردم. نگهش داشته بودم جای حرف‌هایی که باید به یاد بسپارم. و بعدش به این فکر می‌کردم که چه‌قدر دوست دارم این جور وقت‌ها قایم شوم پشت آثار و کلمات دیگران. بیشتر شعر می‌خوانم، بیشتر موسیقی گوش می‌کنم و از نوشتن فرار می‌کنم. از نوشته‌هایی که درباره‌ی دنیای بیرون باشند. دومین نقاش موردعلاقه‌ی من، مونه است و هیچ لحظه‌ای نیست در عمرم که دلم نخواهد به دریافتی از طلوع آفتاب نگاه کنم. 

در این تصویر لنگرگاه را نمی‌بینیم، نقاشی تماشای لنگرگاه از چشم‌های مونه است. و من می‌توانم نفس‌هایش را حس کنم و رطوبت هوا را روی پوستم و نور لرزان خورشید را روی آب، پاره‌شدن بافت آب با پاروزدن قایقران. دوست دارم نوشتن این چنین مرا به طبیعت، مرا به خودم و کلمات پیوند دهد. وقتی می‌نویسم از دنیا که با حیرت به تماشایش نشسته‌ام و حرکت، نور، جریان زندگی وجودم را پر کرده است. کلمات می‌آیند، می‌رسند به سرانگشتانم و دانه‌دانه روی صفحه می‌نشینند. آینه‌هایی از آن‌چه هستم. آن‌چه پنهان می‌کنم. آن‌چه حس می‌کنم. این ارتباط مرا زنده می‌کند اما من نمی‌خواهم آن‌چه هستم را فاش کنم، به بحث و تماشا بگذارم. گریزی هم از آن نیست. من آن‌قدرها قوی نیستم که در سکوت تنها بمانم. با امید کم‌جانی دعا می‌کنم کمتر آسیب ببینم و پشت شعر و نقاشی و آثار دیگران قایم می‌شوم.


بوی خون می‌آید. بوی باروت با هول می‌دوم در ناکجاآباد، میان ویرانه‌ها. صدای انفجار پیش چشمم دانه‌دانه به زمین می‌افتند. می‌لرزند جان می‌دهند بچه‌ها گریه می‌کنند. از میان آژیر و انفجار فریاد می‌کشم از وحشت اشک می‌ریزم و شوری می‌نشیند به صورت دودگرفته و خاکی‌ام. بچه‌ها را می‌کِشم می‌اندازمشان جلو. با وحشت میان خرابه‌ها می‌دوم باید سرپناهی پیدا کنم. باید سوراخ امنی پیدا کنم. بچه‌ها را باید زنده نگه دارم. می‌ایستم سرک می‌کشم باز می‌دوم. بوی خون. نگاه می‌چرخانم. نکند به ما برسند. بچه‌ها را پهلوی خودم می‌چسبانم خون از بازویم فوران می‌کند. محکم می‌فشارمش. دستم خونی می‌شود، موهای پسربچه. درد امانم نمی‌دهد. گریه می‌کنم و فریادم را فرومی‌دهم. بچه‌ها را باید نگه دارم. بچه‌ها پدرومادرشان پیش چشمم مرده‌اند. جان ندارم. همه‌جا بوی خون می‌دهد. انگشتانم از ه‌ی خون گرم چسبنده شده‌ند نباید بمیرم، فقط درد می‌کشم. قلبم تیر می‌کشد از خواب می‌پرم. تنم به رعشه افتاده. بی‌صدا هق‌هق می‌کنم، می‌نشینم توی رخت‌خواب. دستم درد می‌کند. دهانم مزه‌ی خون می‌دهد. تنم از خستگی بی‌جان است، نمی‌توانم چشم‌هایم را ببندم. می‌ترسم بخوابم.

 

خ. یک مدت کامنت‌ها را نمی‌خوانم و جواب نمی‌دهم. 






من بسیار گریسته‌ام

هنگامی که آسمان ابری‌ست

مرا نیت آن است

که از خانه بدون چتر بیرون باشم.

من بسیار زیسته‌ام

اما اکنون مراد من است

که از این پنجره برای باری

جهان را آغشته به شکوفه‌های گیلاس،

بی‌هراس

بی‌محابا

ببینم.



خ. خاطرتون هست؟ 


دیشب خواب دیده یک پسر کوچک در بغل دارد. از خواب پریده، دیده بچه کنارش نیست. هول کرده و توی سرش زده که کجا رها کردم این بچه را بی شیر و غذا؟ بعد به خودش آمد. آرام نشست توی رختخواب. گفت فکر کردم یادم رفته بچه‌م رو. گفت بعضی وقت‌ها هم خواب می‌بینم‌ دختر خانه‌ی آقامم در باغ و دو سه روز یادم رفته غذای گاو و گوسفندها را بدم.


 به‌خاطر آن صبح روشن که نور در کوچه می‌پاشد و لنگه کفش کتانی آویزان از سیم برق در نسیم تاب می‌خورد. به‌خاطر گربه‌ی کوچک پشمالویی که خمیازه‌کشان سرکوچه به انتظار من می‌ایستد. برای چنارهای بلند خیابان که با خم‌کردن شاخه‌هایشان به‌هم سلام می‌کنند. برای گنجشک‌های خاله‌زنک جلوی صف نانوایی. به محله‌ی قدیمی ما و خانه‌های پرقصه‌اش، به روضه‌های خانگی و پیرزن‌های خمیده و قاب عکس بچه‌های دور از خانه و رفته‌ و نیامده‌شان. برای مادرم، برای برادر کوچکم. برای پولک‌های لباس مام‌بزرگ وقتی در چرت بعداز‌ظهری‌اش زیر آفتاب می‌درخشند. برای خاطره‌ی انگشت‌هایش در ذهن گره‌های قالی. برای یاکریم‌هایی که مهمان خانه‌اش می‌شوند. برای گل‌های ریز چادرم و آن لحظه‌های کوچک پرمهر که سر می‌گذارم کنار مهر و برایت زمزمه می‌کنم. برای سنگفرشی که ما را به‌هم می‌رساند. برای پدرم که اسم کوچک ستاره‌ها را یادم می‌داد. برای لحظه‌ی تماشای چشم‌هایش. نه به‌خاطر من که گناهکار بوده‌ام، به‌خاطر بچه‌هایی که با آسمان خاطره ندارند. 


گوستاو عزیزم، من عاشق روزهایی‌ام که پیش از طلوع، برف انبوه روی زمین را می‌پوشاند و بعد با آمدن آفتاب، همه‌اش رودهای پر آبی می‌شود، جاری کف خیابان‌ها و یک‌عالمه برکه‌ی کوچک در پیاده‌روها و آبشارهای ریزان از سایه‌بان مغازه‌ها.


دیر زمانی‌ است که تو را تماشا نکرده‌ام. فراموشی، بزرگترین رهاورد دنیای جدید است. لحظه‌ای هستی و به چشم برهم‌زدنی پاک می‌شوی. چنان که انگار هرگز نبوده‌ای.
حال تو کجایی که در پس قرن‌ها، میان سیل هرروزه‌ی خبرها که نفس‌گاهم را بسته و جانم را آرام‌آرام می‌گیرد، از زیر گل و لای مصیبت‌ها، صدای تو را نمی‌شنوم؟دستت را کجا رها کرده‌ام کودک رنج‌دیده‌ی خواب‌های من؟
چه دشوار می‌شود ایستادن در هیاهوی خمپاره‌ها.  در خواب‌هایم دستت را گرفتم و دویدم از میان موشک‌ و نارنجک به دنبال پناهی، آغوش دیواری، تا در بغلم از خون و خمپاره حفظت کنم. اما به کدام دیوار تکیه کنم که نریزد؟ برای ما چه مانده از وطن و امید و اعتقاد؟
آه ای وطن که چه ناقابل است جان فرزندانت برای تو. مثل پوشالی که باد هرگز نامش را نمی‌پرسد. خاک خون را به خود می‌کشد، به خیالش جان خود را تازه کرده؛ اما خون نفرینی، خون قربانی بی‌گناه دشت‌ها را، لاله‌ها را، خاطره‌ی سرو و شکوفه را می‌خشکاند. و کویر، تنها خانه‌ی خار و گبن و کلپاسه است. زاینده‌رود در کویر می‌خشکد. خرمی در کویر جای ندارد.‌ برای سربرآوردن جوانه باید آفتاب امید بتابد اما آسمان گرفته‌ی ما نه نعمت‌بخش باران است، نه مجال‌ده تابش امید.
 استواربودن چه سخت است. ایستادن، پای اعتقاد می‌خواهد و ما جانباز اعتقاداتمان‌ایم در معرکه‌ی جنگ خودی. (و آنکه پشت میز گیره‌ی روسری‌اش را سفت می‌کند و ریشه‌ی ایمان مرا نشانه می‌رود، کلپاسه‌ی همین کویر توست وطن که به روییدن دوباره‌ی سنبل و نسترن راضی نیست و خواهان کشتار جمعی بنفشه‌هاست. نمی‌بیند که پرستوها می‌گریزند. نمی‌داند چلچله در کویر بدحال می‌شود.)
 باید غصه‌های فروخورده را کنار بزنم و در خرابه‌ها تو را جست‌وجو کنم.  باید از میان هجمه‌های هرجاییِ چه نباید بودن و چه باید، خودم را پیدا کنم. اما همه‌جا دیوار، دیوار، دیوار.
به هرسو که جاری می‌شوم، سدی از پیش ایستاده. حرکت را که آرزو می‌کنم، بندها به دست و پایم می‌خزند. چرا انقدر تنها مانده‌ام؟ از درک‌شدن، از گفت‌وگو و شنیده‌شدن. به هر آشنایی که سلام می‌کنم، مرا عقب می‌راند، گوش‌هایش را می‌گیرد، می‌خواهد ساکتم کند. قلم دست مرا پس می‌زند. در دانشگاه و در کارهایم بسیار تلاش می‌کنم اما مجال رشد و بروز ندارم. می‌گویند شاکر همین که هست باشم، بیشتر نخواهم، پیش‌تر نیایم، انتظاری نداشته باشم، ساکت شوم، عقب بروم، صدایم در نیاید.
همه‌ی اجزای دنیا، هر که دارم، هر راهی که به زندگی‌ام باز کرده‌ام، مرا از هر طرف پس می‌زنند تا حصار اتاق تنگ و تاریکم. لبخند می‌زنند و با مهربانی می‌گویند در اتاق خودم می‌توانم هر کاری دلم بخواهد بکنم، آزاد آزاد، تا زمانی که طرف کس دیگری نروم، از جهان بیرون چیزی نخواهم. من زیستن در زندان را بلد نیستم.
ایمان به خوبی را زنده نگه‌داشتن سخت است وقتی در آینه نگاه می‌کنی و کم‌کم از یادت می‌رود که بودی و چه آرزوهایی داشتی و خیال یک روز زیبا در ذهنت چه نقشی بود. مرا می‌ترساند اینکه روزی به یاد نیاورم چه‌طور دوست می‌داشتم، چه‌طور با دل‎لرزه‌ای کوچک اما غرق در آرامش با دست‌ها گفت‌وگو می‌کردم. می‌ترسم از دست بدهم خاطره‌ی لحظه‌هایی را که به مهمانی تابستان و آفتاب و باغچه می‌رفتم. می‌ترسم فراموش کنم خیالات کودکی‌ام را از درختان آلوچه. می‌ترسم دیگر آنی نباشم که به تماشای روح جهان رفته و با آبشار سیاه‌تاش دیده‌بوسی کرده. از این‌که همه تنهاییم می‌ترسم. از این‌که در خیابان همدیگر را ببینیم و نشناسیم می‌ترسم.
به تضرع دعا می‌کنم. بی‌اینکه کلمه‌ای بگویم یا بنشینم پای سجاده‌ام. خدای من دیگر تماشایم نمی‌کند. خدای من که عقوبت همه‌ی کوتاهی‌هایم را یک‌جا به سرم آورده. خدای من که می‌داند مثل یک بچه بی‌پناه و مثل یک پیرزن شکسته بیمارم. اما ته قلبم، شب‌ها که آرام آرام می‌نویسم و گریه می‌کنم نامش را صدا می‌زنم بی‌اینکه چیزی بخواهم.
کلمات از من می‌گریزند. دستور زبان دیگر دوستم ندارد. نوشته‌هایم یک توده‌ی آشفته‌ی بی‌شکل‌اند که دیگر محبتم را برنمی‌انگیزند. اما این تنها کاری‌ است که می‌توانم بکنم.
خودم را مجبور کرده‌ام که جملات را سر هم کنم و پاراگراف‌ها را به آخر برسانم. چون هر کار دیگری شروع کردم یکی آمد و راهم را بست. حداقل این‌جا می‌توانم چیزی را خودم تمام کنم.
روزهایی سخت است، روزهایی تمام‌نشدنی. نمی‌دانم فردا چه به سرم می‌آید. نمی‌دانم تا یک ساعت دیگر چه می‌گذرد. زمانم را پر می‌کنم با آت و آشغال، فیلم و کتاب و موسیقی، شعر، پادکست، جاده. دیگر نمی‌توانم در تهران نفس بکشم و در خیابان‌های شهرهای دیگر می‌دوم. انگار می‌خواهم چیزی را پشت سر بگذارم که راه فراری از آن نیست. تا ابد بیخ گلویم چسبیده. تا ابد در بندام.


در دورترین جای دنیا به تو ایستاده‌ام. گم شده‌ام مرتضا. به دیدارم بیا. در من نوری بیفروز. چشم‌بسته، دست‌بسته، ناشنیده‌ام. نمی‌بینمم مرتضا. به دادم برس. نور از کدام طرف می‌تابد؟ من ایستاده‌ام پشت به نور یا دست جفاکاری پیش روی آفتاب پرده کشیده؟ همه‌جا تاریک است مرتضا. چگونه می‌بینی؟ 


می‌دوم میان زندگی. در سراشیبی خیابان دانشکده با کوله‌ی سنگین و کتاب‌های بغلم راه نمی‌روم، می‌دوم. قبل از آن‌که خورشید طلوع کند. آن کتاب‌خانه و راهرو و کلاس‌ها خانه‌ی من شده است. خانه‌ی امنی که آدم‌هایش را دوست دارم یا کاری به کارشان ندارم. خانه‌ای که کمکم می‌کند خوب باشم و هیچ‌وقت اذیتم نکرده و نمی‌کند. خوش‌حال می‌شوم. صدای خنده‌ام می‌پیچد. چیزهایی که می‌خوانم را بلندبلند تعریف می‌کنم. معلم‌هایم نام کوچک مرا به خاطر سپرده‌اند. به دوراهی‌های کوچک می‌رسم، مسئله‌ها را حل می‌کنم. در اتاق راحت نمازخانه ذکر می‌گویم و منتظر اذان می‌مانم. 

عصرها خسته‌ی خسته‌ام، همان دم است که روی پل‌هوایی گیشا خوابم ببرد. به زور حواسم را بیدار نگه می‌دارم و تا رسیدن، در مترو چند صفحه‌ای کتاب می‌خوانم. پیمودن یک چهارراه تا خانه مثل راه‌رفتن در خواب است، تصاویر و صداها، صدای موتور، رایحه‌ی گل‌فروشی، حرکت نرم دست آدم‌های جلوی میوه‌فروشی در جداکردن گوجه‌های رسیده، دودها و بوهای مخلوط گریخته از قهوه‌خانه‌ی دم‌کرده، درخت‌های قدیمی شاخه خم‌کرده و رسیدن به ورودی آشنای خانه. 

همه‌چیز خوب است و من روز را که تا به این‌جا می‌شمارم، به سلامت همه‌چیز را از سرگذرانده. وقتی شب به این‌جا می‌رسد، کتاب‌هایم را می‌بندم و کنار می‌گذارم، از بالا‌وپایین‌کردن لیست‌های موسیقی‌ دست می‌کشم و عینکم را برمی‌دارم می‌گذارمش روی سطحی که دستم در تاریکی لمس می‌کند، وقتی ذهن خسته‌ام در قفسه‌هایش می‌گردد به دنبال چیزهایی که مرا آرام می‌کرده، غم تو سر می‌رسد. نه ناگهان، انگار مدتی همین‌جا نشسته بوده و من حالا متوجهش شده‌ام. ذهنم خیالش راحت می‌شود که مرا آرام کرده و به خواب می‌رود. من می‌مانم در سکوت با خاطر تو. بی زره جنگی، زخم‌های روح عریانم پیش چشم نمایان است و من از تو پنهان نمی‌شوم. می‌گذارم در سکوت بنشینی کنارم و آن‌وقت آرام‌آرام از تو می‌خوانم و برای تو می‌گویم که به چه حال و روزی گرفتار شده‌ام. و غم از آن گوشه که بود پیش چشم می‌آید، سلام می‌کند و می‌رود در نفس‌هایم، می‌نشیند روی ریه‌ها. اما غمت آرام است. به یادم می‌آورد حرف‌های نزدنی را، آن راز نگفتنی را میان من و تو. خسته می‌شوم، چشم‌هایم را هم می‌گذارم. شب‌ها خواب پیاده‌روی ولیعصر را می‌بینم. 


روح سرگردان تولستوی، بی‌اعتنا پیپش را می‌کشد. هرچه چشم و ابرو می‌آییم که ناسلامتی پیر خردمندی شما، بیا پندی ده؛ نگاهش را دوخته به افق‌های دور از چشم ما. به پای او دمی‌ست این درنگ درد و رنج. 

شما بگویید: 

در روزهای سخت چه‌طور ذهن و روانمان را مستحکم نگه داریم؟



خواهر بزرگه‌ی مام‌بزرگ فوت کرده. غصه‌دار و بی‌تاب نشسته اشک می‌ریزه و تلفن‌های مکرر سعی می‌کنند تسلی باشند. کسی تعریف می‌کنه دیشب خواب خاله رو دیده. خوش‌حال نشسته بوده توی مسجدی. ازش پرسیده خاله چی شده انقدر خوش‌حالی؟ گفته بعد چهل‌سال دارم پسرم رو دوماد می‌کنم. مام‌بزرگ با بغض می‌گه بعد چهل سال بلاخره رفت پیش مهدی. همه ریزریز اشک می‌ریزیم. نمی‌دونم برای خاله‌ست یا برای پیکر بازنگشته‌ی مهدی، برای این همه‌سال دوری و سالیان هجران در پیش.


بابانوشت: «یک‌زمان‌هایی هم بود که مردم به پسرخاله‌هاشان کتاب عیدی می‌دادند و پسرخاله‌ها هم در کمال صفا و سادگی مکتوب می‌کردند که کتاب نمی‌خوانند و بعد می‌رفتند و شهید می‌شدند.»


تاریکی توهم فراموشی‌ست، گنگی و گیجی قرص‌های خواب‌آور. خاطره‌ای محو و کدر در سرگیجه‌ها تکرار می‌شود. پس می‌زنیم، مست می‌کنیم، خاک می‌پاشیم تا از یاد ببریم اما تصویر نیمه‌ای در پس ذهن نشسته و از خاطر نمی‌رود. قلم را روی کاغذ می‌لرزانیم اما کلمه نمی‌شود. می‌خواهیم بگوییمش و بیرون بریزیم اما از زبان الکن ما فقط داد و ضجه‌های لال‌وار بیرون می‌زند. نه فراموشش کرده‌ایم، نه دیگر یادمان می‌آید که چیست. تاریکی ترس ندارد. بی‌قرار نباید بشوی. در تاریکی سایه‌هایی نشسته‌اند، صداهایی از دور که از شنیدنشان فرار می‌کنی. نباید بترسی. من کنار تو می‌مانم. به تاریکی برگرد و بگذار سایه‌ها از خاطرات گنگ و مبهم بگویند. گوش بسپار. به یاد بیاور و بگذار ذره‌های ریز آشنا دست هم را بگیرند و سرجای خودشان برگردند. نور به یاد آوردن است. خودت را در روشنی شناختن تماشا کن. بگذار کمک کنیم به هم تا درست بشود. برگردد، راه خودش را برود. مهم‌ترین چیز دنیا همین است. تو خورشیدی، شب‌ها را به طلوع برسان. 


جو،
تغییردادن بعضی چیزها خیلی سخت است، از شمار سال‌ها فراتر می‌رود و بسیار انسان‌ها برایش تلاش می‌کنند و پیش از آن‌که به آن غروب دلخواه پشت پنجره برسند (آن روز خرمی که همه‌چیز در جای خود قرار گرفته،) عمرشان به سر می‌رسد. از آن بار نخست که لوییزا از تو نوشت خیلی چیزها عوض شده اما رنج‌ها نه. فقط شکل دیگری گرفته‌اند. لباس دنیای جدید پوشیده‌اند و برای همین هروقتی کسی برگشته و متن لوییزا را در اثری، تازه کرده، کسانی بوده‌اند که دیده‌اند و خودشان را در تو، جو، حس کرده‌اند. اما من هیچ‌وقت گمان نکردم که هیچ‌یک از آن‌ها واقعا تو را فهمیده باشند. تا دیروز، مگر در این آخری. جو، تو در حرکات آن دختر زنده بودی. در اشارات چشم‌هایش، قدم‌هایش، غمش، خوشحالی‌اش. و من در تو نفس می‌کشیدم، می‌دویدم، می‌نوشتم. پیش چشمم می‌دیدم خودم را که تعریف می‌شوم. 
 جو، این نامه را نوشته‌ام برای آن لحظه‌های اتاق زیر شیروانی، کنار مارمی. که من می‌فهمم وقتی می‌لرزی و می‌خواهی مستقل باشی. وقتی آدم‌های زیادی را دوست داری ولی نمی‌خواهی در اسارت میل و آرزوهای آن‌ها باشی. نمی‌خواهی وقتی نمی‌خواهی پیرو آن‌چه مرسوم است، غیر از خودت بشوی. این‌که استانبولی درست کنی چون ذهنت را خالی می‌کند، نه این‌که استانبولی وظیفه‌ی هرروزه‌ی تو باشد، نه این‌که از تو بخواهند از پای کتابت بلند شوی و استانبولی درست‌کردن یاد بگیری. لب پایینی‌ام می‌لرزد با تو وقتی می‌گویی می‌خواهی با تمام چیزهایی که از دستت برمی‌آید دیده شوی. تو فقط یک مادر نیستی، تو زن کسی نیستی، تو خانم خانه نیستی، تو یک انسانی و همه‌ی دنیا برای توست که زندگی کنی. تو هم می‌توانی عالم باشی، تو هم اگر بخواهی می‌توانی همه‌ی زندگی‌ات را صرف دانش‌اندوختن کنی. تو هم می‌توانی خانواده بسازی و برای پیشرفت خانواده‌ات تلاش کنی و برای خواسته‌هایش سرمایه بیاوری. 
روزها با کتاب‌هایت گوشه‌ی اتاق‌ ماندن، افسردگی نیست. همراهی‌نکردن در غیبت و حرف‌های خاله‌زنکی خجالت و گوشه‌گیری نیست. بی‌هدف سر کلاس حرف‌نپراندن معنایش تلاش‌نکردن و درس‌نخواندن نیست. این‌که نمی‌خواهی فشارهای بیرون به تو بگویند چه‌طور باشی و چه‌کار کنی، این‌که برای انجام هرچیزی در جهان راه مخصوص خودت را داری می‌فهمم و وقتی که جان می‌کنی خودت باشی و خودت را حفظ کنی، می‌فهمم وقتی می‌گویی خیلی تنهایی. و مرا می‌فهمی وقتی خیلی تنهاام. 
تنهاماندن انتخاب ما نبوده است اما اگر ایستادن پای اصول معنی‌اش این است که دیگران ما را رها می‌کنند، جو مارچ ما از مرزهایمان عقب نمی‌کشیم. 
خوشبخت بوده‌ایم که مارمی و مادر من را داشته‌ایم. مادرم یک قهرمان است.

به مگ و تدی سلام برسان.
دوست‌دارت: خورشید 


علیرضا و سید مهدی اگر خواستند، بنویسند. 

اتاق را مرتب کردم. همه‌ی کاغذها را دسته کردم و یک گیره زدم بالایش. دارم با خودم جنگا بازی می‌کنم چون‌که مام‌بزرگ خواب است و نمی‌شود ساز زد و وقتی برق‌ها رفت بساطش را آوردم و حالا که آمده نمی‌توانم کنار بگذارمش بروم دنبال کارم. و چون نمی‌توانم درعین‌حال فقط به یک چیز مشغول باشم، پادکست گوش می‌کنم و پاسخ‌های استادم را به این پرسش که ادبیات علم است یا هنر. تا هنوز که قانع نشده‌ام، اگر به چیزی رسیدیم شما را هم در جریان می‌گذارم. هیچ‌کس نمی‌تواند من را در جنگا شکست بدهد. هیچ‌کس نمی‌تواند مرا در اکثر بازی‌ها شکست بدهد و بازی‌کردن با خودم مرا در موقعیت عجیبی قرار داده. مام‌بزرگ که حالا خوابیده دیشب مرا به انفجار از استیصال رساند. تا سه نصفه‌شب بیدار بود و نور و صدا نمی‌گذاشت من بخوابم. پا شدم شروع کردم به نوشتن. برای حاشیه‌ی قالی با قلاب چیزی بافته بود و داشت می‌دوختش، بعد از ده‌بار شکافتن و ار نو شروع‌کردن. بعد که دید بیدارم دعوایم کرد که نمی‌خوای بخوابی؟ و من در خفا صورتم را خنج می‌کشیدم چون‌که نمی‌خواهم به خودش چیزی بگویم چون‌که اگر من قرار بود همه‌ی زندگی‌ام در خانه بنشینم و نتوانم چیزی بخوانم یا از گوشی و لپتاپ استفاده کنم، کشتار جمعی راه می‌انداختم. به‌خاطر همین هم هست که صبح‌ زود وقتی رادیو را با بالاترین صدای ممکن روشن می‌کند و در اتاقم را می‌بندد انگار که عایق صداست و صدا از سوراخ بالای در تو نمی‌آید، چیزی نمی‌گویم. در رخت‌خواب می‌مانم و به سقف نگاه می‌کنم و سعی می‌کنم به یاد بیاورم سکوت و خلوت شبانه چگونه بود. مام‌بزرگ به شدت اخبار و رادیو را دنبال می‌کند. خیلی وقت‌ها هم صدایم می‌زند که من هم بروم ببینم فلان‌جا سیل آمده همه‌چیز را خراب کرده یا پیرزن‌های خراسان گل زعفران پاک می‌کنند. این تنها راه کنشگری مام‌بزرگ است. تنها راهی که خودش را در جریان اتفاقات پیش آمده حس کند، موضع بگیرد و ابراز نظر کند، به من که هیچ برایم جالب نیست سر شام اخبار 21 را ببینم، که وقت رسمی شام‌خوردن ماست. برای همین سر غذا سریال می‌بینم و برای این‌که غذاخوردن به تنهایی کسل‌کننده است و جزو وقت‌های تلف‌شده به حسابش می‌آورم. دیروز که روز کوفته بود یک سریال جدید شروع کردم. در قرنطینه خانواده هرروز قرار می‌گذارند که همگی یک‌چیز بپزند. انگار یک‌جور حس همبستگی و سرگرمی ایجاد می‌کند. امروز روز نان بربری است و دارم فصل یک را تمام می‌کنم. تمام روز نشستم به سریال‌دیدن. کارهای دیگری هم برای انجام‌دادن بود ولی دلم برای دیوانه‌وار دل به چیزی دادن تنگ شده بود. نوجوان که بودم شب‌ها با چراغ‌قوه زیر پتو کتاب می‌خواندم و ادامه‌اش را می‌بردم مدرسه، زنگ تفریح‌ها روی راه‌پله‌ی بالاپشت‌بام. یک بار مدرسه نرفتم که بنشینم در سکوت خانه کتاب آخر هری‌پاتر را بخوانم. چه‌قدر خوشبخت بودم که مامان درک می‌کرد. برجی که هم‌قد خودم شده، می‌ریزد. حالا که ثابت شد من خودم را هم می‌برم، بروم به همنشینی عصرگاهی با امیلی.

دارم برای خواب می‌میرم. همه ذرات تنم از من متنفرند، به جز دست‌ها که مرتب می‌شویم و کرم می‌زنم. دانشکده‌ی معماری چیزهای زیادی به من یاد داد که یکی مراقبت از دست‌ها بود. دست‌ها آن خالقانی بودند که به فکرها تجسم می‌بخشیدند. ما را متوجه وجودشان کردند. به تماشایشان نشستیم و یاد گرفتیم چه‌طور از آن‌ها استفاده کنیم. دست‌هایمان را تربیت کردیم برای آفریدن. دانشکده‌ی ادبیات چیزی یاد من نداد. مرا هل داد در انبار کتاب‌ها و گفت بچر، بریز توی سرت. من هیچ‌وقت چشم‌هایم را نفهمیدم. خواندنی زیاد بود و هرچه پیش می‌رفتی، تهش نمی‌رسید. ما را برای ادبیات تربیت نکردند. خودشان هم نمی‌دانستند چه‌طور باید بود. من می‌دانستم چه‌طور باید باشم. عشق من را آورده بود. ما با هم به گفت‌وگو می‌نشستیم. من از زندگی زخم‌هایی خورده بودم که به دنبال مرهم هفت کوه و دریا پیمودم و ادبیات بود که جواب‌ها را می‌دانست. من نمی‌خواستم تمامش را بخوانم. ادبیات این‌طوری کار نمی‌کند. او پیر فرزانه‌ی نشسته بر قله‌ی قاف است. باید کوه را بالا بکشی، مقابلش زانو بزنی و طلب کنی تا بدهد. تا به حال نشده حاجتم را نگیرم. همیشه بوده کسی در پیچ‌وخم تاریخ که رنج قرن چهاردهمی مرا به جانش داشته. خطی نوشته، چیزی سروده، قصه‌ای گفته و صدایش از دل زمان رسیده به من و جانم را آرام کرده. آرامش شناخت. حس‌های غریبه و مبهم درون آدم می‌جوشند. تجربه‌های تازه‌ای که کلمه برای آن‌ها نداری. وقتی نمی‌توانی بگویی، نمی‌توانی بفهمی. کلمه روشنایی است. وقتی از دل متن‌های هزارساله، حرفی می‌شنوی از جنس همان تجربه، تازه از تاریکی بیرون می‌آید. واقعی می‌شود، باورش می‌کنی. تجربه‌ی دیگری آن را اثبات می‌کند، شرح و بسط می‌دهد. خواندنش تو را به تو می‌شناساند. به تو کلمه می‌دهد که بتوانی به آن فکر کنی. جمله می‌دهد تا مختصاتش را بشناسی و متن که با آن وارد گفت‌وگو شوی. ادبیات سرگرمی نیست، هنر راه فرار نیست. این‌ها لمس زندگی‌اند و کسی که بهره‌ای از آن‌ها ندارد، دست‌هایش، چشم‌هایش، ذهنش برای زندگی تربیت نشده.

ورق‌های آ3 سرتاسر اتاق پخش شده‌اند و من این میانه نشسته‌ام با یک کاسه کرم و دست‌های خشک و پوسته‌پوسته. کتاب‌ها همه‌ی اتاق را تسخیر کرده‌اند. کاری به کارشان ندارم. گردنم خم شده توی لپتاپ و هرازگاهی از جایم بلند می‌‌شوم، همه‌جا را زیر و رو می‌کنم به دنبال مداد و روی نزدیک‌ترین کاغذ چیز مبهمی می‌نویسم. چشم‌هایم اخطار می‌دهند که تا آخر هفته دیگر نخواهند دید و عینکم نمی‌دانم کجاست. گاهی یادداشت‌های صوتی روزهای دانشگاه‌ را گوش می‌کنم بی‌آن‌که حواسم را بهشان جمع کنم. فقط برای آن‌که مسئله‌ها از ذهنم فرار نکنند. و بعضی‌هایشان خیلی شیرین‌اند چون از ریزترین جزئیات آن روز دانشکده هم صحبت کرده‌ام و هر مسئله برای خودش فضایی، قصه‌ای و شخصیت‌هایی دارد. بعضی وقت‌ها که مدادم دم دستم است می‌خواهم خلاصه‌ای از آن‌چه این مدت کرده‌ام بنویسم ولی فکر که می‌کنم انگار هیچ‌کاری نکرده‌ام و من همه‌ی روزها از صبح که بیدار می‌شوم تا آخر شب دارم کار می‌کنم و هیچ کدام‌شان یادم نمانده. چروک‌های روی صورتم را حس می‌کنم و فکر می‌کنم چه‌قدر زود روز تمام شد و باید بلند شوم و چراغ‌ها را روشن کنم. چشم‌هایم فریاد می‌کشند. 

یک لحظه‌ی مبهمی یادم هست که می‌گفتم نباید خودت رو شکنجه کنی. این روزهات رو برای قوی‌شدن گذاشتی و این از همه‌چیز مهم‌تره. خب من قوی نشده‌ام و فکر می‌کنم این را توی خواب دیده‌ام. برای قوی‌شدن تلاش کرده‌ام البته، خیلی زیاد. همه‌جا سرک کشیدم و سعی کردم مرزها را از جلوی دست‌وپایم کنار بزنم. بیشتر به لحظه‌ها گوش کنم و آن صدایی که می‌آید توی خواب‌هایم مسخره‌بازی درمی‌آورد. همه‌ی چیزهای دیگر رنگ باخته. من به شدت تلاش می‌کنم بفهمم این روزها که هستم و هرلحظه در این مدت اتفاقی و ماجرایی بود. انگار سال‌ها گذشته و ذهن خسته‌ام انقدر از من ترسیده که از همه‌چیز فرار می‌کند و می‌خواهد از یاد ببرد. 

می‌خواستم از همه‌ی آن‌ها بنویسم. طرح و کلماتی از هرکدام گوشه‌ی کاغذهایم هست که باید بروم پیدا کنم. اما مسئله این است که حرف‌هایی که دارم متناسب با آن بیان شل و وارفته‌ای که همیشه دارم نیست و وقت هم ندارم طرحی نو بزنم در شیوه‌ی نوشتنم. لذا برنامه این است که هروقت عینکم را پیدا کردم و دستمال عینکم را، و ندای دیوانه‌ی درونم هوس حرف‌زدن کرد، صفحه را باز کنم و فقط بنویسم. فکر کنم آن چیز که باید در می‌آید. شاید هم نه. برنامه‌ها عوض می‌شوند. 



خ. گفته‌ام عاشق این‌ام که تعبیر هنرمندانه‌ی شما را از پنجره ببینم. چارلی عزیزم بهار را به پنجره هدیه داده. امیدوارم امسال بهارانه‌تر بنویسم. 


تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین مطالب

محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

مواد شیمیایی کتاب و جزوه لباس کودک Joseph George جنگ منطقی شهدای زینبی بیماری های خون طراحی سایت حرفه ای