اتاق را مرتب کردم. همهی کاغذها را دسته کردم و یک گیره زدم بالایش. دارم با خودم جنگا بازی میکنم چونکه مامبزرگ خواب است و نمیشود ساز زد و وقتی برقها رفت بساطش را آوردم و حالا که آمده نمیتوانم کنار بگذارمش بروم دنبال کارم. و چون نمیتوانم درعینحال فقط به یک چیز مشغول باشم، پادکست گوش میکنم و پاسخهای استادم را به این پرسش که ادبیات علم است یا هنر. تا هنوز که قانع نشدهام، اگر به چیزی رسیدیم شما را هم در جریان میگذارم. هیچکس نمیتواند من را در جنگا شکست بدهد. هیچکس نمیتواند مرا در اکثر بازیها شکست بدهد و بازیکردن با خودم مرا در موقعیت عجیبی قرار داده. مامبزرگ که حالا خوابیده دیشب مرا به انفجار از استیصال رساند. تا سه نصفهشب بیدار بود و نور و صدا نمیگذاشت من بخوابم. پا شدم شروع کردم به نوشتن. برای حاشیهی قالی با قلاب چیزی بافته بود و داشت میدوختش، بعد از دهبار شکافتن و ار نو شروعکردن. بعد که دید بیدارم دعوایم کرد که نمیخوای بخوابی؟ و من در خفا صورتم را خنج میکشیدم چونکه نمیخواهم به خودش چیزی بگویم چونکه اگر من قرار بود همهی زندگیام در خانه بنشینم و نتوانم چیزی بخوانم یا از گوشی و لپتاپ استفاده کنم، کشتار جمعی راه میانداختم. بهخاطر همین هم هست که صبح زود وقتی رادیو را با بالاترین صدای ممکن روشن میکند و در اتاقم را میبندد انگار که عایق صداست و صدا از سوراخ بالای در تو نمیآید، چیزی نمیگویم. در رختخواب میمانم و به سقف نگاه میکنم و سعی میکنم به یاد بیاورم سکوت و خلوت شبانه چگونه بود. مامبزرگ به شدت اخبار و رادیو را دنبال میکند. خیلی وقتها هم صدایم میزند که من هم بروم ببینم فلانجا سیل آمده همهچیز را خراب کرده یا پیرزنهای خراسان گل زعفران پاک میکنند. این تنها راه کنشگری مامبزرگ است. تنها راهی که خودش را در جریان اتفاقات پیش آمده حس کند، موضع بگیرد و ابراز نظر کند، به من که هیچ برایم جالب نیست سر شام اخبار 21 را ببینم، که وقت رسمی شامخوردن ماست. برای همین سر غذا سریال میبینم و برای اینکه غذاخوردن به تنهایی کسلکننده است و جزو وقتهای تلفشده به حسابش میآورم. دیروز که روز کوفته بود یک سریال جدید شروع کردم. در قرنطینه خانواده هرروز قرار میگذارند که همگی یکچیز بپزند. انگار یکجور حس همبستگی و سرگرمی ایجاد میکند. امروز روز نان بربری است و دارم فصل یک را تمام میکنم. تمام روز نشستم به سریالدیدن. کارهای دیگری هم برای انجامدادن بود ولی دلم برای دیوانهوار دل به چیزی دادن تنگ شده بود. نوجوان که بودم شبها با چراغقوه زیر پتو کتاب میخواندم و ادامهاش را میبردم مدرسه، زنگ تفریحها روی راهپلهی بالاپشتبام. یک بار مدرسه نرفتم که بنشینم در سکوت خانه کتاب آخر هریپاتر را بخوانم. چهقدر خوشبخت بودم که مامان درک میکرد. برجی که همقد خودم شده، میریزد. حالا که ثابت شد من خودم را هم میبرم، بروم به همنشینی عصرگاهی با امیلی.
درباره این سایت