دیر زمانی است که تو را تماشا نکردهام. فراموشی، بزرگترین رهاورد دنیای جدید است. لحظهای هستی و به چشم برهمزدنی پاک میشوی. چنان که انگار هرگز نبودهای.
حال تو کجایی که در پس قرنها، میان سیل هرروزهی خبرها که نفسگاهم را بسته و جانم را آرامآرام میگیرد، از زیر گل و لای مصیبتها، صدای تو را نمیشنوم؟دستت را کجا رها کردهام کودک رنجدیدهی خوابهای من؟
چه دشوار میشود ایستادن در هیاهوی خمپارهها. در خوابهایم دستت را گرفتم و دویدم از میان موشک و نارنجک به دنبال پناهی، آغوش دیواری، تا در بغلم از خون و خمپاره حفظت کنم. اما به کدام دیوار تکیه کنم که نریزد؟ برای ما چه مانده از وطن و امید و اعتقاد؟
آه ای وطن که چه ناقابل است جان فرزندانت برای تو. مثل پوشالی که باد هرگز نامش را نمیپرسد. خاک خون را به خود میکشد، به خیالش جان خود را تازه کرده؛ اما خون نفرینی، خون قربانی بیگناه دشتها را، لالهها را، خاطرهی سرو و شکوفه را میخشکاند. و کویر، تنها خانهی خار و گبن و کلپاسه است. زایندهرود در کویر میخشکد. خرمی در کویر جای ندارد. برای سربرآوردن جوانه باید آفتاب امید بتابد اما آسمان گرفتهی ما نه نعمتبخش باران است، نه مجالده تابش امید.
استواربودن چه سخت است. ایستادن، پای اعتقاد میخواهد و ما جانباز اعتقاداتمانایم در معرکهی جنگ خودی. (و آنکه پشت میز گیرهی روسریاش را سفت میکند و ریشهی ایمان مرا نشانه میرود، کلپاسهی همین کویر توست وطن که به روییدن دوبارهی سنبل و نسترن راضی نیست و خواهان کشتار جمعی بنفشههاست. نمیبیند که پرستوها میگریزند. نمیداند چلچله در کویر بدحال میشود.)
باید غصههای فروخورده را کنار بزنم و در خرابهها تو را جستوجو کنم. باید از میان هجمههای هرجاییِ چه نباید بودن و چه باید، خودم را پیدا کنم. اما همهجا دیوار، دیوار، دیوار.
به هرسو که جاری میشوم، سدی از پیش ایستاده. حرکت را که آرزو میکنم، بندها به دست و پایم میخزند. چرا انقدر تنها ماندهام؟ از درکشدن، از گفتوگو و شنیدهشدن. به هر آشنایی که سلام میکنم، مرا عقب میراند، گوشهایش را میگیرد، میخواهد ساکتم کند. قلم دست مرا پس میزند. در دانشگاه و در کارهایم بسیار تلاش میکنم اما مجال رشد و بروز ندارم. میگویند شاکر همین که هست باشم، بیشتر نخواهم، پیشتر نیایم، انتظاری نداشته باشم، ساکت شوم، عقب بروم، صدایم در نیاید.
همهی اجزای دنیا، هر که دارم، هر راهی که به زندگیام باز کردهام، مرا از هر طرف پس میزنند تا حصار اتاق تنگ و تاریکم. لبخند میزنند و با مهربانی میگویند در اتاق خودم میتوانم هر کاری دلم بخواهد بکنم، آزاد آزاد، تا زمانی که طرف کس دیگری نروم، از جهان بیرون چیزی نخواهم. من زیستن در زندان را بلد نیستم.
ایمان به خوبی را زنده نگهداشتن سخت است وقتی در آینه نگاه میکنی و کمکم از یادت میرود که بودی و چه آرزوهایی داشتی و خیال یک روز زیبا در ذهنت چه نقشی بود. مرا میترساند اینکه روزی به یاد نیاورم چهطور دوست میداشتم، چهطور با دللرزهای کوچک اما غرق در آرامش با دستها گفتوگو میکردم. میترسم از دست بدهم خاطرهی لحظههایی را که به مهمانی تابستان و آفتاب و باغچه میرفتم. میترسم فراموش کنم خیالات کودکیام را از درختان آلوچه. میترسم دیگر آنی نباشم که به تماشای روح جهان رفته و با آبشار سیاهتاش دیدهبوسی کرده. از اینکه همه تنهاییم میترسم. از اینکه در خیابان همدیگر را ببینیم و نشناسیم میترسم.
به تضرع دعا میکنم. بیاینکه کلمهای بگویم یا بنشینم پای سجادهام. خدای من دیگر تماشایم نمیکند. خدای من که عقوبت همهی کوتاهیهایم را یکجا به سرم آورده. خدای من که میداند مثل یک بچه بیپناه و مثل یک پیرزن شکسته بیمارم. اما ته قلبم، شبها که آرام آرام مینویسم و گریه میکنم نامش را صدا میزنم بیاینکه چیزی بخواهم.
کلمات از من میگریزند. دستور زبان دیگر دوستم ندارد. نوشتههایم یک تودهی آشفتهی بیشکلاند که دیگر محبتم را برنمیانگیزند. اما این تنها کاری است که میتوانم بکنم.
خودم را مجبور کردهام که جملات را سر هم کنم و پاراگرافها را به آخر برسانم. چون هر کار دیگری شروع کردم یکی آمد و راهم را بست. حداقل اینجا میتوانم چیزی را خودم تمام کنم.
روزهایی سخت است، روزهایی تمامنشدنی. نمیدانم فردا چه به سرم میآید. نمیدانم تا یک ساعت دیگر چه میگذرد. زمانم را پر میکنم با آت و آشغال، فیلم و کتاب و موسیقی، شعر، پادکست، جاده. دیگر نمیتوانم در تهران نفس بکشم و در خیابانهای شهرهای دیگر میدوم. انگار میخواهم چیزی را پشت سر بگذارم که راه فراری از آن نیست. تا ابد بیخ گلویم چسبیده. تا ابد در بندام.
درباره این سایت